**پايگاه تفريحي پسرايروني**
موضوعات
دوستان
  • ورزش پسرايروني
  • پسرايروني
  • انجمن پسرايروني|تفريحي,سرگرمي
  • تك داستان آموزنده
  • خريد فيلترشكن ساكس وي پي ان
  • ترفند>تازه های فناوری>عکس...........
  • دانلود فیلم های خارجی با کیفیت hd و لینک مستقیم
  • قبر افكاراتم
  • این یک آغاز است و شاید بی پایان ...
  • دارالمیزان
  • ترفند <تازه های فناوری>عکس و ..............
  • پسران سبز (سربازان کوروش)
  • Darkness
  • ایران
  • بیقرار توأم و در دل تنگــــم گله هاست
  • پاتوق دختر و پسر های ایرونی
  • عشق یه طرفه ممنوع
  • لحظه های تنهایی
  • تک عشق
  • دست های پر از خالی
  • نمایندگی قرص های مگنا آر ایکس (ZShop)
  • هیئت متوسلین به حضرت علی اصغر (ع)
  • دانلود فیلم آهنگ و موزیک
  • انتهاي روياي الهه عزيز
  • آموزشي،سرگرمي(اميدوارگلپا)
  • اشعاری از فاضل
  • تك داستان آموزنده
  • نامردی آ آ
  • طلایه دار عشق
  • mode-pic
  • ترفند>تازه های فناوری>عکس...........
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند همین حالا لینک خودرا ثبت کنید
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان *متن های غم تنهایی-عاشقانه-معما-داستان های کوتاه* و آدرس pesarironi.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در وبگاه ما قرار میگیرد.با تشكر





    تبلیغات
    تبلیغات
    آمار وبگاه
    امكانات
    گوگل پلاس
    آخرین مطالب
    آرشیو
    پیوند روزانه
    تبلیغات
    تبلیغات
    پشتيباني وبگاه
    گالري عكس
    ملاصدرا و عشق به خدا

    نويسنده:

    چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:,

    خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه

    عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

    از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر

    را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس

    متوجه بشوند.

    لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می

    آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.

    در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان

    می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام

    این جملات را می خواند:

    اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی

    اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

    در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع

    به گریه کردن کرد.

    او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:

    چرا این گونه گریه می کنی؟

    ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می

    گفت.
    گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود

    را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه

    خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می

    کنم.


    نظرات شما عزیزان:

    نام :
    آدرس ایمیل:
    وب سایت/بلاگ :
    متن پیام:
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

     

     

     

    عکس شما

    آپلود عکس دلخواه: